خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

از روی سادگی

راستش من با اینکه خیلی گناه کردم اما از روی غرور خودم رو خیلی برتر از بعضی آدما میدونستم وقتی به وبلاگ (از روی سادگی) سر زدم از چیزایی که نوشته شده بود این حس تو من ایجاد شد

 

اما وقتی چشمم به مطلب زیر که اون نوشته  خورد  از خدا خجالت کشیدم  منی که مثلا هیئتیم  حضرت زهرا(س)و امام علی (ع) رو کمتر از این نویسنده (که در ظاهر زیاد مذهبی نیست اما  در باطن

 

 برعکس ) شناختم.هیچ وقت فکر نمی کردم که با جملات یه دختر جوون اینطور اشکم جاری بشه و زار زار گریه کنم!!(بهتره شمام بخونید

)

(...اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوششها و هنرمندیهای همه در طول این قرنهای بسیار، به اندازه یک کلمه نتوانسته اند عظمتهای مریم را بازگویند که:

"مریم مادر عیسی است"

و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم. باز درماندم:

خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.  دیدم که فاطمه نیست

خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست

خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست

نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست

فاطمه، فاطمه است .....(دکتر شریعتی)

این روزا همه اش یاد فیلمهای حاتمی کیا می افتم و فاطمه فاطمه گفتن پرویز پرستویی.... فاطمه گفتنش تو آژانس شیشه ای...فاطمه گفتنش تو موج مرده... هیچکس رو تو عمرم ندیدم که به این زیبایی...اینقدر عاشقانه و پرمعنا نام فاطمه رو به زبان بیاره...

امروز  بابا داشت به شوخی به مامان میگفت...یکی از بزرگترین فضایل فاطمه این بوده که همیشه حرف شوهرش رو گوش میداده...

و مامان جواب داد همینکه تونسته با حضرت علی که مو رو از ماست بیرون میکشیده زندگی کنه یه فضیلت بزرگه...

همه خندیدیم...اما تو دلم گفتم...فاطمه اگر  گوش میداد چون شوهرش علی بود... چند وقته خیلی دلم میخواست تو زمان حضرت علی زندگی میکردم...شاید تنها مردی که میشد عاشقش شد علی باشه... چند وقت پیشا خونه یکی از دوستان عکس واقعی حضرت علی رو دیدم که الان تو موزه لوور فرانسه است(اگه اشتباه نکنم) یه مرد نسبتا چاق با ابروهایی پرپشت و مشکی و چشمهای گرد و مشکی که ابهت نگاهش از توی عکس هم من رو میگرفت. دوزانو روی زمین نشسته بود . زره تنش بود و ذوالفقار  جلوش ... دختر عمو گفت: من میترسم از این عکس. اما من تو دلم گفتم: دوست داشتنی ترین مرد تاریخه.... ترسناک که نیست هیچی من عاشق این ابهت و عظمتشم....

گیر دادم به خانوم صاحبخونه که برام یه کپی از عکسش بگیره...کاش زودتر این کار رو میکرد...الان دلم بدجوری هوای نگاهش رو کرده ...دلم میخواست سرم رو میذاشتم رو پاهای علی و زار زار گریه میکردم.....دلم میخواست باهام حرف میزد...دلم میخواست به حرفام گوش میداد...دلم میخواست اون منو ازا ینهمه سردرگمی در میاورد.... دلم میخواست میزد تو سرم که خاک بر سرت کنن با این اسلام داشتنت...دلم میخواست داد میزد سرم....دلم میخواست ....هرکاری میکرد اما بود...پیشم بود...

گاهی فکر میکنم خوش بحال زینب.... خوش به حال فاطمه...خوش به حال حسن و حسین.... خوش به حال همه اونایی که هم دوره علی بودن...خوش به حال همه اونایی که حضورش رو حس کردن... و وای به حال اونایی که بودن و نفهمیدن که چه گنجی دارن....بد به حال اونایی که نفهمیدن...همه عمرشون نفهمیدن...

علی تو این شبها چه حالی داره؟؟؟ علی تو این شبها با جای خالی فاطمه چه میکنه؟؟؟ حالا دیگه علی بیشتر درد تنهایی رو حس میکنه... نه؟؟

دلم میخواد داد بزنم....

صفحه رو باز کردم که یه کم شاد بنویسم بلکه از این حال و هوای غمگینی که تو وبلاگا میخونیم بیایم بیرون.... خواستم نوشی درد دوری از جوجه هاشو یه کم فراموش کنه...خواستم بعنوان یه دوست مجازی یه خوشحالی حقیقی به نرگس بدم....خواستم مریم واسه یه لحظه بشه یه سنگ صبوری که میتونه بخنده... خواستم شیدا با وجود بی لوسی بودن بخنده...خواستم سارا تو این راه به سوی بیابان یه لحظه شاد هم داشته باشه.... خواستم .... ببخشید که نشد...ببخشید که نتونستم... چه طور میشه از شادی نوشت وقتی تو غمگین ترین روزای سال هستیم ؟

فاطمه درست لحظه فوتش(شهادتش)، برای شیعیانی که از شیعه بودن دور موندن دعا میکرد...همه اونایی که جز آزار و اذیت چیزی از دستشون بر نمیومد....پس  بانو تو این شبها برامون دعا میکنه.از اون شیعه ها که بدتر نیستیم ما؟؟نه  ... برای همه دعا میکنه...من میدونم)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد