خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

میدونی که از بچگی میشناختمت!!

 

از بچگی میشناختمش...فکر کنم از همون روزای اول ولی نمیدونستم کیه...نمیدونستم اسمش چیه....موقعی که اسمش رو میاوردن یاد یه چیز خنده دار میفتادم  ، باورتون نمیشه یاد عکس شهید مدرس اونم عکسی که رو ده تومنی ها بود می افتادم... یه بار این رو به یه دوستی گفتم اونم گفت منم  یاد اون اسکناس ها میفتادم ،نفهمیدم  چرا؟شاید بخاطر همین بود یه بار تو خواب صدا زده بودم ده تومن !

هنوزم نمیدونم....حالا....بعدها ولی خیلی باهاش صمیمی شدم....شاید بخاطر این بود که خیلی همدیگه رو میدیدم

همیشه از خودم میپرسیدم چه اسم عجیبی داره"خدا"....آخه خدا یعنی چی؟ معناش چیه؟ میگن بزرگ خوب قبل از اینکه آدما بگن "خدا یعنی بزرگ" اسمش چی بود؟؟

...

 

از بچگی میشناختمش...راستش همه جا باعاش بودم ...راستش همه جا باهام بود...همیشه هم میدیدمش...ولی آخرش هیچ وقت ندیدمش...هیچ وقت...من داشتم باهاش زندگی میکردم ..سر سفره باهم بودیم....ولی هیچ وقت ندیدمش

ولی جدا رفیق باحالی بود ...خیلی هوامو داشت خیلی... یادمه یک بار خواستم ادای دوستاش رو در بیارم...یه چادر کهنه رو گیر آوردم دوتا سوراخ برای جای دست توش درست کردم یه پارچه ی سفید رو هم بستم به سرم...

اتاق رو هم شکل یه خونه ی قدیمی درآوردم....(یعنی اینطوری میتونم باهاش بیشتر دوست بشم؟)....جاجیمی رو پهن کردم رو زمین نشستم  و شروع کردم به خوردن نون خشک و آب!!!.....نمیدونم اینا رو از کجا یاد گرفته بودم . عمو من رو با اون ریخت ولباس دید  و یه اسم خوشگلم روم گذاشت(شخ ملیچگ) یعنی شیخ گنجشک ، آخرم ما با هم بودیم، رفتیم خوندن و حفظ کتابش رو یاد گرفتیم...هر روز صمیمی تر  می شدیم... اینقدر صمیمی که خواهرم میگفت تو خواب سوره ی نازعات رو میخوندی !

 

...

از بچگی میشناختمش ، همیشه سوار دوچرخه ی من میشد ...همیشه....شاید برای همین بود اون سه چهار باری که با کله رفتم تو جوب هیچ بلایی سرم نمیومد....ولی شیرینی قصه اینجاست که همکلاس هم شدیم...البته اون از من زرنگتر بود همیشه هم بهم تقلب میرسوند...همیشه هم بخاطرش کتک میخوردم ...همیشه هم بخاطر من کتک می خورد...

 

...

از بچگی میشناختمش ولی عاقبت پیرش کردم...شایدم فکر میکنم که پیرش کردم شایدم اون من رو پیر کرده باشه!!؟

نمیدونم کلاس چندم بودیم تو کتابا دلایل و نشانه های وجودش رو برامون میگفتن....اون روز بود که تو بودنش شک کردم ! تو بودن کسی که همیشه با هام بود !!همون روز بود که دیدم یه جوری شده

هنوز خدا بود ولی یه جوری شده بود...هیچ وقت اینطور ندیده بودمش....هر علتی معلولی دارد...هر مجموعه ی منظم ناظمی دارد....

...

از بچگی میشناختمش ولی حالا دیگه بزرگ شده بود منم بزرگ شده بودم  ولی نه به اندازه ی اوخیلی بزرگ شده بود....حالا دیگه دوستم بود ولی اربابم هم بود....صاحبم هم بود...من هم دیگه فقط دوستش نبودم ...مملوکش بودم...عبدش بودم....و خیلی خوشحال بودم از اینکه دیگه فقط رفیق نیست....

...

از بچگی میشناختمش، خدا بد جوری برا نا محرما آرایش میکرد (خیلی غلیظ)، نمیدونم چرا؟؟؟خدا بود دیگه!!!... ولی از موقعی که بزرگ شدم ، یا خیال کردم که بزرگ شدم ، بعضی وقتا  بهش نامردی می کردم...ساز مخالف میزدم ، کارم همش شده بود غر زدن.....چرا این طوری نشد ؟؟ چرا اونطوری نشد...چرا این کار رو نکردی برام...چرا ؟..چرا؟....

...

من خدا رو از بچگی میشناختم ولی نمیدونم چرا یه بار که به صورتش خیره شده بودم دیگه نشناختمش....خیلی عوض شده بود....البته گهگاهی سر میزد بهمون ولی بازم من...!!!

همیشه هم سنگ بندگیش رو به سینه میزدم...همیشه هم بخاطرش سینه چاک  میکردم، یه جورایی هنوز باهاش بودم  ، ولی...

 

دیگه بچگی ها از یادم رفته بود.... دیگه حرف زدنهای  رو پشت بام  باهاش...دیگه قایم باشک کردن باهاش همه از یادم رفته بود...من دوستای جدیدی پیدا کرده بودم ،خیلی ...همشون رو هم بخاطر

دوستی به اسم خدا  پیدا کرده بودم با اعتبار او.....

...

از بچگی میشناختمت .ولی الان روزگار فرق کرده...میدونی خدا جون ، الان دیگه مردم خدا حافظ نمیگن....میگن بای یای...میگن به امید دیدار....دیگه خدا خیرت بده نمیگن...میگن مرسی !

ولی من که هنو دوستتم ...مگه نه ! یعنی تو هنوز دوست من هستی؟

تو ظلمات عالم خیال یکی میگه او همه رو میشناسه از مهد تا لحد این شمایین که تغییر میکنید

این شمایید که...

 

صداش قطع شد !!!

یعنی راستش خودم قطعش کردم....

من الانم میشناسمت ولی خیلی وقتا ازت فرار میکنم.....کجا؟

یه ماچ بده تا بگم !

آها حالا شد.....من از تو به تو پناه میبردم.....و خودت رو شفیع بر خودت می آوردم

قربون چشای خوشگلت برم خدا جون

 

پ.ن: میای آشتی ؟؟؟.....

 

 

 

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

نظرات 14 + ارسال نظر
روایت دلتنگی جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ب.ظ http://www.alireza-rezaei.blogsky.com

سلام علیکم
یه سری هم به ما بزنید.
منتظرم ....
یا حق

روایت دلتنگی جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ب.ظ

ضمنا شما رو هم لینک دادم ....
یا زهرا

[ بدون نام ] جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:21 ب.ظ http://saharnazdikast.blogsky.com

سلام
موقعی که استادمون خواست تصویرشو توی ذهنم درست کنه تازه شک کردم .وقتی گفت بودنش بدیهیه من تازه به این بدیهی شک کردم. وقتی گفت برهان سینوی دیگه مثله روزه که نمیتونی انکارش کنی من تازه یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم درست شد .
میدونی چرا؟
شاید واسه اینکه تا اونروز با دلم میشناختمش از اونروز عقلم وارد گود شد.
نمیتونم بگم عقلم توجیه شده ولی راهی که با مرکب عقل سعی کردم طی کنم هر چند خودش شاید به مقصد نرسیده باشه ولی دلمو اشنا تر کرده صمیمی تر روشن تر.
حالا یه چیزی رو میدونم الهی عرفنی نفسک تنها راهشه.
التماس دعا
یا حق

مهر یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:12 ق.ظ http://mehrilam.blogfa.com/

سلام به روح سرگردان تو وبلاگ شعرا. من از قدیمیای هیاتی هستم.عزیزم تو چند مطلب پایینتر خبر شهادت حاج احمد متوسلیان رو نوشته بودی. می خوام بگم که به کوری چشم جعجع و دشمنان اسلام فیلمی از این بزرگ مرد بدست اومده که توی یک زندان اسرائیلیه نه لبنانی. این فیلم مال چند سال اخیره. پس این بی شرف دروغ گفته.پیروز باشی.

َعلی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ب.ظ http://lplnufnd.persianblog.com

سلام روح عزیزم
خوبی ببخشید بهت گفته بودم میام برای پست پایینی نظر میدم ولی خداییش نشد شرمندهخ الان خوندمش ولی خر چی فکر کردم چی برات بنویسم چیزی به ذهنم نرسید چون دیدم درد دل خودته خوب نیست توش نظری بدیم ولی در کل باهاش موافقم ....
در مورد این پستت هم ..... به نظر من که خیلی جالب بود واقعا می گم اینجا هم که شده درد دلت با خدا خو ب من الان باید چی بگم ها ...


ادامش رو هم من می نویسم :::
فستجبنا له من الغم وکذالک ننجی من المومنین

خبرنگار دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.adamrobaee.persianblog.com/

آدم ربایی سرانجام آپدیت شد. اگر در خصوص 4دیپلمات ربوده شده مطالبی رو دارید، به نویسندگان وبلاگ آدم ربایی بپیوندید.
منتظرتون هستیم.

آدرس رو اشتباه وارد کردی.........

علی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام با عرض شرمندگی ادامه ایه رو اشتباه نوشتم ببخشید
فستجبنا له ونجینا من الغم وکذلک ننجی من المومنین

مهدی شیخ دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:23 ب.ظ http://www.4baagh.blogfa.com

سلام
تو رو خدا اینقدر پست طولانی نذار!
علی مددی

خدا خیرتان دهد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱۱۱

مهر سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:52 ق.ظ http://mehrilam.blogfa.com/

سلام مجدد. من تو هیات بودم. بعد هم برام جالبه که من هم تورو نمی شناسم. البته تعجب نداره.چون من معمولا با ارواح سرو کار ندارم. فقط خواستم یه چیز بهت بگم. اونم این که وقتی تو مسجد جامع رو در و دیوار برا وبلاگت تبلیغ می کنی و می گی وابسته به فلان هیاته یادت باشه نمی تونی به وبلاگ خانومای شاعر بری و پیام عشقی بزاری. پیروز باشی.

سلام...اولا در مورد تبلیغ وبلاگ من تا حالا به خیلی از دوستان هم آدرس وبلاگ رو ندادم حتما وبلاگ من رو با وبلاگ هیئت صاحب الامر اشتباه گرفتید....اسم اون هم خیمه است اما اون تو بلاگفا ست
ثانیا من اصلا خیلی اهل رفتن به مسجد جامع نیستم .....ثالثا آبروی مومن از کعبه با ارزشتره!!!...من برای کی کامنت عاشقانه نوشتم؟؟؟؟
آیا نظر دادن برای شعر یه آدم میشه کامنت عاشقانه؟......معلومه اصلا تو باغ نیستی!

بهت گفتم.....هیئتی بودن شرط نیست.....حسینی بودن شرطه!

گلبانو سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:08 ب.ظ

منم که بچه بودم فک می کردم خدا روحانیه:دی
و خیلی هم خشنه..می دونی بد تو ذهنمون کرده بودن ...

حمیدرضا سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:41 ب.ظ http://3noqte.blogfa.com

الهی کانی بنفسی واقفه بین یدیک و قد اظلها حسن توکلی علیک
پروردگارا چنان می نگرم که در برابرت ایستاده ام در حالیکه سایه ی حسن اعتمادت را بر سرم افکنده ای ...

مهر سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ب.ظ http://mehrilam.blogfa.com/

سلام. خدا همه رو به راه راست هدایت کنه. راه کسایی که خدا واقعا خیرشون داده نه کسایی مثل من که ... ببین عزیزم، من خیلی خوب فرق بین خیمه و محبان نت رو می دونم. این حرفم بعنوان تشبیه بود. کاش می شد بطور خصوصی نکاتی رو بهت یاد آور می شدم. اینجا بقول خودت آبرو ریزی می شه. فقط سربسته بگم که رو بد کسی دست گذاشتی. آخر سر هم بگم که شکر خدا از وقتی فهمیدم راه هیات از راه حسین جداست عطاش رو به لقاش بخشیدم. پیروز باشی.

مهر چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ق.ظ

راستی یادم اومد. آقای مدعی محب آل الله اگه خیلی آبروت درد می کنه می تونی کامنتامو پاک کنی و بجاش بشینی و فکر کنی.

م چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:46 ب.ظ

سلام. در خانه اگر کس است یک حرف بس است. من هم نمی خوام بیشتر بحث کنم. بهتره تو هم بالا رو بچسبی . خاک رو برای خاکیان بگذار. پیروز باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد