خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

همه ی حرفم همینه..2









<BlogSky:Weblog Title />


















 














































<<





>>













عناوین آخرین یادداشت ها







style="BACKGROUND-POSITION: left 50%; BACKGROUND-REPEAT: repeat-y" dir="rtl">








خوش آمدید





سیدنا الامام خامنئی





codeBase=http://download.macromedia.com/pub/shockwave/cabs/flash/swflash.cab#version=6,0,0,0
height=120 width=190 classid=clsid:D27CDB6E-AE6D-11cf-96B8-444553540000>
src="https://www.sharemation.com/hajeslam/1.swf" quality="high"
bgcolor="#FFFFFF" width="220" height="170" name="music v3" align
type="application/x-shockwave-flash"
pluginspage="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer">
























































ش ی د س چ پ ج










آرشیو















موضوع بندی



















































































عضویت کاربران بلاگ اسکای
نام کاربری


























تعداد بازدیدکنندگان :






حبس دعا!!!

مردی می گوید" روزی در بیابان از زحمت راه  خسته شدم و تعب بر من غالب شد. دست به دعا برداشتم که خداوند برایم مرکب برساند تا سوار شوم.

اتفاقا یکی از ملازمان شاه که بر مادیان  آبستن سوار بود از پی رسید . طولی نکشید که مادیانش زایید .کره او قادر به راه رفتن نبود .هنوز از دعا فارغ نشده بودم که کره را به من داد و گفت :باید به دوش برداری و به شهر برسانی. خواستم سرپیچی کنم، مرا تازیانه بزد و کره را بر دوشم گذاشت و مرا در پیش انداخت"

بله قصه ما دعاخوان ها بیشتر همین گونه است.می یابیم که در اثر معصیت و آلودگی های بسیار ، یکی از دعا هایمان هم به هدف اجابت نمی رسد ولی پیوسته از خداوندمسالت ها و درخواستهای بیشتری می کنیم و ابدا در مقام اصلاح خود و برطرف ساختن موانع استجابت دعاهایمان نیستیم.

محدث قمی در کتاب تتمهت المنتهی اورده است( روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می کرد. مردم اطرافش را گرفته ،گفتند :ابراهیم !خداوند در قرآن مجید فرموده:"ادعونی استجب لکم" مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم

ما او را می خوانیم ولی دعای ما مستجاب نمی شود؟

ابراهیم گفت:علتش این است که،دلهای  شما بواسطه چند چیز مرده است!!ودعایتان صفا ندارد و دلها بی آلایش نیست

پرسیدند آنها چیست؟

گفت: اول آنکه خدا را شناختید ولی حقش را ادا ننمودید!!

دوم آنکه قرآن را تلاوت کردید ولی به آن عمل نکردید!

سوم آنکه ادعای محبت پیغمبر نمودید ولی با اولادش دشمنی کردید

چهارم آنکه می گویید به بهشت علاقه داریم ولی برای ورود به آن کاری نمی کنید!

پنجم آنکه می گویید از جهنم می ترسیم ف ولی خود را برای ان مهیا ساخته اید

ششم آنکه به عیب گویی مردم مشغولید و از عیوب خود غافل

هفتم آنکه گفتید دنیا را دوست نداریم ولی برای آن حرص می زنید

هشتم انکه اقرار به مرگ دارید ولی برای آن مهیا نیستید

نهم آنکه اموات را دفن می کنید و عبرت نمی گیرید

این علل است که باعث می شود دعاهای شما مستجاب نشود

 

منبع: نشریه یالثارات

 

پ.ن:بعد هی بگو خدا با آدم حرف نمیزنه، همین سوال رو من چند روز پیش از علی پرسیدم.

هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی؟

 

عزیز علی ان ابکیک و یخذلک الوری.....

 

عزیز علی ان اری الخلق ولاتری ولا اسمع لک حسیسا ولا نجوی.......

بسیار سخت است بر من که خلق را همه ببینم و تو را نه!

و هیچ از تو صدایی حتی آهسته  هم به گوشم نرسد....

بسیار سخت است بر من بخاطر فراق تو رنجها و سختی ها و

 بلا ها مرا احاطه کنند و ناله ی زار من به حضرتت نرسد

 

(اشک امانم را بریده ...همه ی گناهان یادم می اید... و رویم نمی شود این جمله

 را درست و حسابی به زبان بیاوروم و از کنارش عبور می کنم)

 

هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی؟؟؟

آیا راهی برای ملاقات تو هست ای پسر احمد؟


 حاج اسلام میرزایی

تقدیم به بچه های محبان علی بن ابیطالب)ع( ایلام

میدونی که از بچگی میشناختمت!!

 

از بچگی میشناختمش...فکر کنم از همون روزای اول ولی نمیدونستم کیه...نمیدونستم اسمش چیه....موقعی که اسمش رو میاوردن یاد یه چیز خنده دار میفتادم  ، باورتون نمیشه یاد عکس شهید مدرس اونم عکسی که رو ده تومنی ها بود می افتادم... یه بار این رو به یه دوستی گفتم اونم گفت منم  یاد اون اسکناس ها میفتادم ،نفهمیدم  چرا؟شاید بخاطر همین بود یه بار تو خواب صدا زده بودم ده تومن !

هنوزم نمیدونم....حالا....بعدها ولی خیلی باهاش صمیمی شدم....شاید بخاطر این بود که خیلی همدیگه رو میدیدم

همیشه از خودم میپرسیدم چه اسم عجیبی داره"خدا"....آخه خدا یعنی چی؟ معناش چیه؟ میگن بزرگ خوب قبل از اینکه آدما بگن "خدا یعنی بزرگ" اسمش چی بود؟؟

...

 

از بچگی میشناختمش...راستش همه جا باعاش بودم ...راستش همه جا باهام بود...همیشه هم میدیدمش...ولی آخرش هیچ وقت ندیدمش...هیچ وقت...من داشتم باهاش زندگی میکردم ..سر سفره باهم بودیم....ولی هیچ وقت ندیدمش

ولی جدا رفیق باحالی بود ...خیلی هوامو داشت خیلی... یادمه یک بار خواستم ادای دوستاش رو در بیارم...یه چادر کهنه رو گیر آوردم دوتا سوراخ برای جای دست توش درست کردم یه پارچه ی سفید رو هم بستم به سرم...

اتاق رو هم شکل یه خونه ی قدیمی درآوردم....(یعنی اینطوری میتونم باهاش بیشتر دوست بشم؟)....جاجیمی رو پهن کردم رو زمین نشستم  و شروع کردم به خوردن نون خشک و آب!!!.....نمیدونم اینا رو از کجا یاد گرفته بودم . عمو من رو با اون ریخت ولباس دید  و یه اسم خوشگلم روم گذاشت(شخ ملیچگ) یعنی شیخ گنجشک ، آخرم ما با هم بودیم، رفتیم خوندن و حفظ کتابش رو یاد گرفتیم...هر روز صمیمی تر  می شدیم... اینقدر صمیمی که خواهرم میگفت تو خواب سوره ی نازعات رو میخوندی !

 

...

از بچگی میشناختمش ، همیشه سوار دوچرخه ی من میشد ...همیشه....شاید برای همین بود اون سه چهار باری که با کله رفتم تو جوب هیچ بلایی سرم نمیومد....ولی شیرینی قصه اینجاست که همکلاس هم شدیم...البته اون از من زرنگتر بود همیشه هم بهم تقلب میرسوند...همیشه هم بخاطرش کتک میخوردم ...همیشه هم بخاطر من کتک می خورد...

 

...

از بچگی میشناختمش ولی عاقبت پیرش کردم...شایدم فکر میکنم که پیرش کردم شایدم اون من رو پیر کرده باشه!!؟

نمیدونم کلاس چندم بودیم تو کتابا دلایل و نشانه های وجودش رو برامون میگفتن....اون روز بود که تو بودنش شک کردم ! تو بودن کسی که همیشه با هام بود !!همون روز بود که دیدم یه جوری شده

هنوز خدا بود ولی یه جوری شده بود...هیچ وقت اینطور ندیده بودمش....هر علتی معلولی دارد...هر مجموعه ی منظم ناظمی دارد....

...

از بچگی میشناختمش ولی حالا دیگه بزرگ شده بود منم بزرگ شده بودم  ولی نه به اندازه ی اوخیلی بزرگ شده بود....حالا دیگه دوستم بود ولی اربابم هم بود....صاحبم هم بود...من هم دیگه فقط دوستش نبودم ...مملوکش بودم...عبدش بودم....و خیلی خوشحال بودم از اینکه دیگه فقط رفیق نیست....

...

از بچگی میشناختمش، خدا بد جوری برا نا محرما آرایش میکرد (خیلی غلیظ)، نمیدونم چرا؟؟؟خدا بود دیگه!!!... ولی از موقعی که بزرگ شدم ، یا خیال کردم که بزرگ شدم ، بعضی وقتا  بهش نامردی می کردم...ساز مخالف میزدم ، کارم همش شده بود غر زدن.....چرا این طوری نشد ؟؟ چرا اونطوری نشد...چرا این کار رو نکردی برام...چرا ؟..چرا؟....

...

من خدا رو از بچگی میشناختم ولی نمیدونم چرا یه بار که به صورتش خیره شده بودم دیگه نشناختمش....خیلی عوض شده بود....البته گهگاهی سر میزد بهمون ولی بازم من...!!!

همیشه هم سنگ بندگیش رو به سینه میزدم...همیشه هم بخاطرش سینه چاک  میکردم، یه جورایی هنوز باهاش بودم  ، ولی...

 

دیگه بچگی ها از یادم رفته بود.... دیگه حرف زدنهای  رو پشت بام  باهاش...دیگه قایم باشک کردن باهاش همه از یادم رفته بود...من دوستای جدیدی پیدا کرده بودم ،خیلی ...همشون رو هم بخاطر

دوستی به اسم خدا  پیدا کرده بودم با اعتبار او.....

...

از بچگی میشناختمت .ولی الان روزگار فرق کرده...میدونی خدا جون ، الان دیگه مردم خدا حافظ نمیگن....میگن بای یای...میگن به امید دیدار....دیگه خدا خیرت بده نمیگن...میگن مرسی !

ولی من که هنو دوستتم ...مگه نه ! یعنی تو هنوز دوست من هستی؟

تو ظلمات عالم خیال یکی میگه او همه رو میشناسه از مهد تا لحد این شمایین که تغییر میکنید

این شمایید که...

 

صداش قطع شد !!!

یعنی راستش خودم قطعش کردم....

من الانم میشناسمت ولی خیلی وقتا ازت فرار میکنم.....کجا؟

یه ماچ بده تا بگم !

آها حالا شد.....من از تو به تو پناه میبردم.....و خودت رو شفیع بر خودت می آوردم

قربون چشای خوشگلت برم خدا جون

 

پ.ن: میای آشتی ؟؟؟.....

 

 

 

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

تنها دل خوشی مرا...حسین....آخر می کشی مرا !

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بشنو از نی...

 

عصر یک روز بهاریست..بهار 1385....میخواستی بگویی بهار در مملکت امام زمان (عج) عجب صفایی دارد، دیدی بعضی ها سر بر می آورند و اعتراض میکنند که اینجا مملکت عربها نیست!! و چه میداند بنده ها ی خدا که بحث دین ربطی به ملیت و میهن آدم ندارد و تو هنوز نمی دانی چرا  تا میگویی اسلام بعضی سر بر میآورند و میگویند پس ایران چه ...خیال میکنند اینکه ایرانی یا آفریقایی یا آمریکایی باشی با مسلمان بودنت منافات دارد...یکی بگوید انجام تکالیف خدایی که زمین و تمام هستی  خلقت اوست چه ربطی به اینجایی بودن یا آنجایی بودن آدم دارد؟ ...یکی بگوید چه کسی از بزرگان دین گفته که اگر مسلمان شده اید یعنی عرب شده اید؟ یکی بگوید این بحثها ی الکی آخر برای چیست؟ یکی بگوید مجذوب شدن جمال پیامبر اعظم(ص) که اسوه ی حسنه ی بشر از سوی خدا معرفی شده از کی می شود عرب پرستی؟؟؟.... و می دانی همان تفکراتی  که  سلمان را بخاطر فارسی بودنش آزار می دادند حالا ماها  را بخاطر پیامبر دوستیمان  آزار می دهند... بگذار  آنها که چشم دیدن حماسه ی جاویدان حسینی را ندارند نبرد کربلا را یک نبرد  ساده ی قبیله ای بین عربها بنامند...بگذار میزان انسانیت خود را فاش سازند(همانها که اهل انسان محوری هستند و برای قصاص یک فاسق یا یک جانی هم سینه چاک می کنند) و بگویند چه کسی گفته حسین تشنه کشته شد همه اش چند روز به آنها آب ندادند، انقدر که میگویند نبوده...کاش  ساعتی به بچه  ی حرامزاده اش آب نمیدادند بعد میفهمید  حال حسین را وقتی علی اصغرش را  با آن حالات می نگریست.... و تو آیا دیده ای  و شنیده ای حال بچه ای را که آب می خواهد چگونه است؟

جماعت تبدیل به مرده های متحرک شده اند....عجب فرهنگی؟!! احوال پرسی ها  و مصافحه ای که فرمودند کسی که اول دستش را برای سلام دراز کنند خدا با او دست میدهد دیگر احوال پرسی نیست ، میشود کنگره ی زخم زبان و متلک پرانی به هم

اینجا دیگر همه دنبال حالگیری از هم  کلاه گذاشتن و مسخره کردن و آزار به هم و سبقت گرفتن از هم برای متاع قلیل دنیا شده اند...و اسم این رفتارشان را گذاشته اند با کلاسی!! اینجا هر کسی بیشتر بی حیا باشد ،بیشتر زینتی که باید برای محرم باشد  برای غیرنمایان سازد ،و کسی که غیرت را با آزاد گذاشتن زنش برای آرایش کردن برای غیر همه و همه باکلاسی است...هر که اینطور باشد متمدن است....اینجا کسی که محاسن داشته باشد ،زنی که چادر سرش کند ،کسی که بخاطر خدا رو بگیرد از نامحرم ،کسی که اهل لهویات و موسیقی های حرام نباشد  امل می نامندش....چادری ها را کلاغ ،کفش دوزک، امل ، عقب مانده و....هرچه دلت بخواهد  نام می نهند.اینجا با کلاس بودن برابر با گناه بیشتر است.

شب دوم محرم  پارتی و بزن و برقص میگذارند !!! (اصلا رقص حلال شده...بی حجابی حلال است. خدا خودت بگو پس برای چه فرمودی اینها حدود خدا هستند؟....)

و تو آن جمله بخاطرت میرسدکه آخر الزمان مردم برای گناه کردن مسابقه می گذارند ،سبقت میگیرند از هم، پول خرج می کنند ،حتی جانشان  را نیز از دست میدهند در راه گناه!!! در راه تجاوز به حریم الله.....

 

...

من کوهها را دوست دارم....من همه ی شما کوههای اطراف ایلام را دوست دارم که چهار دور ما را گرفته اید و فقط راه کربلا را برایمان باز گذاشته اید...من شما کوهها را دوست دارم، اگر شما نبودید و بین من و با کلاسها حائل نمی شدید من از غصه میمردم.....یادم نمی رود آن روز را که فقط بخاطر رسیدن به محبوبم علی بن موسی از سد شما با هزار امید گذشتم راهم به شهر با کلاسها نیز افتاد...یادش بخیر نباد انروز که

حتی بیست دقیقه هم نتوانستم  در کنار با کلاسهای پاساژهای خیابان امام کرج  بودن را تحمل کنم...خوش بحالم که گوشهایم هیچگاه میل شنیدن صدای غنا را ندارد و رفیقت با تعجب نگاهت میکند و می پرسد تو واقعا تا حالا از این چیزها گوش نکرده ای؟ انگار گناه خیلی بزرگی انجام داده ام....(کردی و فارسی را هم ملاک حلال و حرامی گذاشته اند ،انگار

خدا گفته اگر کردی بخوانید یا برقصید حلال است!!!)

اینجا کسی هست که پوکه و مرمی فشنگ را دوست داشته باشد؟ کسی آیا هست که

از خاطرات کودکی فقط تشیع هروزه ی پیکر شهدا را یادش باشد؟ کسی میان شما هست صبح ها با صدای (خونی که در رگ ماست ...هدیه به رهبر ماست)  از خواب بیدار شده باشد و شبها با یاد شهدا بخواب رفته باشد؟تا حالا درد دل برادران شهدا را شنیده اید ؟ غش و ضعفهایشان در تشیع برادرانشان را دیده اید؟تا حالا در سنگری که شهدا زندگی کرده اند زندگی کرده اید؟ ...های...های تند نروید !! من که نگفتم جنگ را دوست دارم که همه تان اینطور نگاهم میکنید...لابلای پوکه ها...خرج آرپی جی ها...کلاه خود های زنگ زده حقیقتی نهفته ..همان حقیقتی که تو  شاید حتی اگر به گل لاله هم نگاه کنی نتوانی آن را ببینی....

 

ورقهای پاره! چقدر با هم صمیمی شده ایم این چند ساله...اگر شما درگوشی این حرفها و حدیثها را بمن یاد نمیدادید شاید من هم مثل بقیه کارم همه اش تکذیب بود...اگر شما راه را یادم نمیدادید شاید من هم الان اهل (...) بودم . اگر شما پیام اربابهایم را بمن نمی رساندید بدون مولا چه کار میکردم؟!!...بیچاره آنهایی که برای آزادی فکر میکنند باید بند بندگی  ملک الملوک را از پای باز کرد وآنها  هیچ نمیدانند که آنطرف تر شیاطین  برایشان دام پهن کرده اند.(انسان کان ظلوما جهولا)

 

....

 

حالا دیگر شبی بهاریست ...  ای ماه! تو چقدر زیبا شده ای!... میگویم ماه ، من عقلم قد نمی دهد تو بگو چرا تو را میبینم یاد  آقا می افتم؟...چرا  ؟حالا دیگر راحت میتوانم بگویم ماه در مملکت امام زمان چقدر زیباست و نگران حرف  جماعت نباشم؟...خوب شد دیگر مزاحمی پیدا نمیشود ...کسی بیاید و مرا از این رویای زیبا بیدار کند...مهتاب چه زیبا بر مزار 14 شهید گمنام می تابد و این جاده ی پیچ در پیچ در میان انبوه کشته های گندم چه خوب پلی شده تا از شهر راهی برای رسیدن به آسمان باز کند .و این سگها ی ولگرد چه نگهبانانی شده اند تا در این دل شب در دل شب پرستان و اسیران شب رعب ایجاد کنند...و تو هنوز فکر میکنی داری خواب میبینی ....باورت نمی شود ولی باور کن خواب نیست... و تو خواب نیستی اما بیدار شو....بیدار شو  و کهکشان قلوب  مومنین و شهدا را ببین که چگونه فرش راه مهدی آل محمد(ص) شده اند ،بگذریم که سیاهک ها دارند تلاش میکنند یک یک ستاره های کهکشان راه مکه را پایین بیاورند و بشکنند...اما تلاششان تلاش کودکی توست برای چیدن ستاره ها...دستشان کوتاه است....

 

بار دیگر در گوشت میخواند اینها حقیقت اند ، چرا می خواهی از حقیقت فرار کنی؟بدحجابی ، با کلاس بودن ، فحشا ، بی حیایی ، بد زبانی  ،پلورالیست بودن همه حقیقتند، حقیقتند...از دست اینها نمی شود فرار کرد باید کنار بیایی ، عادت کنی ،تو محکومی که با اینها و با جامعه ی با کلاسها کنار بیایی ! پوزخندی  میزنی و با تعجب میپرسی حقیقت؟ اینها عدم اند ، اینها  ساکنان وادی نیستی اند ، دارند با چیزی بنام هیچ خودشان را سرگرم می کنند ، برای همین است آخرش همشان می آیند و میگویند دنیا پوچ است چون تمام عمر ، خودشان را در نیستی و پوچی غرق کردند و از" هیچ" راهی برای شناخت هستی وجود ندارد،  می گوید تو باید یاد بگیری هرجا که باشد وقتی خانومی خوش تیپ و با کلاس سلامت کرد ، یا جهت رفاقت ، متلکی می فرماید باید  جواب دهی نه اینکه زود خودت را جمع کنی و بزنی به چاک....برایت حرف در می آورند! یا می گویند ببین اینقدر شهوتی است که چون نمی تواند خود را نگهدارد اینطور میکند ...آن یکی می گوید ولش کن این پسر یک آدم خشک مذهبیست...من میشناسمش... وتو بحال جماعت خنده ات می گیرد...ولی حاجی یادت داده که برای همه ی آنها دعا کنی....و آقا یادت داده که باید برایشان و بجایشان استغفار کنی...بعضی

مرده اند ، بدنشان گرم است و خودشان نمی دانند  و تو برایشان فاتحه میخوانی...

 

...

پسرک چه بر سرت آمده؟ بابا تو که روزگاری  داشتی با تهران...با چالوس....با تلکابین نمک آبرود باقشم باتفریح ، سینما  ،تئاتر....چه شده ؟چرا دیگر از این اسمها حالت بهم میخورد؟...نگو شاید به بعضی بر بخورد....ماجرای  خیابان قائم مقام یادت رفته؟... چه شده که یک روز هم نتوانستی وضع دانشگاه دولتی ایلام را  هم حتی تحمل کنی؟؟خوب شد اینجا هم قبول نشدی ...برو خدا را شکر کن  و گرنه هروز یک پایت سر دعوا بود و یک پایت حراست و اگر چهار پا می بودی دو پای دیگرت کمیته ی انضباطی و برای همین است بر سر دوستانت هوار میکشی که اگر من اینجا بودم نشانشان میدادم. ...تو اینطوری نبودی ...

 

سرم را بالا می آورم  ، وباز زبان باز می کنم و هزیانهایم را تکرار میکنم  اما اینبار بلند تر تا خوب بشنود همو که در ورای همه ی حرفهایش میخواست من را از آستان رحمن الرحیم جدا کند:

دارم از نیستی ها فرار می کنم...دارم از هرچه که باید از آن فرار کرد فرار میکنم...از عدمها ، از نیستی ها و بر سر اینها با مکانها کاری ندارم بلکه از آدمهایی که خالق  نیستیی بنام گناه و بی حیای هستند فرار می کنم ... تازه عاقل شده ام....عقل آدم می گوید از ذنوب فرار کن ...برگرد بطرف تواب....  و در حریم سلام او وارد شو.... وقت تنگ است صدای سور اسرافیل دارد کم کم بگوش میرسد و بوی قیامت کبری همه را مست کرده و حالیشان نمی شود که چکار دارند  میکنند  و کوله از خالی پر است نه از توشه ی راه !! ... پس  بجنب تلاش کن  که  شاید فردا دیگر عصر بهاری را نبینی ...

والسلام

 

 

 


پ.ن: با لا خره خبر شهادت حاج احمد متوسلیان تایید شد حرامزاده(سمیر جعجع) اعتراف کرد که همون

 ایام شهیدشون کرده.... و امید همه ی بسیجی ها نا امید....همیشه منتظر بودم که میای.

 

 

هرجا که در اقصی نقاط عالم  پرچم لا اله الا الله بر فراز باشد آنجا مرز اسلامی ماست

 

 ( شهید حاج احمد متوسلیان)