کاروان دارد راه میفتد

کاروان دارد راه میفتد.....

 

تو که توشه ات را جمع نکردی......باز امسال هم اسیر شدی...اسیر چه؟؟!!....اسیر دنیا!!!....

هر سال همینطور میشود پایت در گل میماند.....هرسال بعد از عرفه همینطور میشود

هرسال وقتی حسین دستش را دراز میکند ومیخواهد که دستت را بگیرد وبالایت ببرد تو دستش را رد می کنی....وفقط عاشورا وقتی که کار از کار گذشته مینشینی و اشک میریزی ...و میگویی  کاش با تو بودم، حسین....باز کارت همین میشود بروی و زیارت عاشورا بخوانی وباز بگویی سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربکم....وباز بگویی کاش با تو بود،حسین....چه دردیست این...

چرا اینقدر در بند دنیایی....چرا اینقدر اسیر ....چرا آرزوها اینقدر زورشان  زیاد شده.....باز بعد یک سال تو و این نفس  تنها ماندید....همه ی کاروان راه افتاد....یک سال خودت را درس میدهی یکسال معلم خودت میشوی...راه و چاه را معلوم میکنی تا سال دیگر از این راه نروی...تا دوباره داخل چاه نیفتی...اما هرسال چاه دیگری....هزار ویک راه است برای رفتن با او ،اما تو هر سال  همان بیراهه قدیمی را انتخاب میکنی وباز .....باور کن  هنوز دیر نشده میشود تو هم در راه ،  به حسین ملحق شوی.... میشود   راه را پیدا کنی... شاید امسال  یک خیمه  به نام  تو در کربلا برپا شود.....اما این را هم بدان کار ساده ای نیست!!!.....باید مرد باشی....مرد راه!!.... هستی؟!......اگر هستی بسم الله....اگر نه  خدا حافظ