فقط دلم تنگ شده است...

 

 

به نام خدا

 

 

 

چقدر دفتر خاطرات بده....چقدر وبلاگ نویسی بده....آخه  یادت میندازه که تو همیشه سوار این کشتی زمانی و اون داره تو رو با خودش میبره....میفهمی هر لحظه که میگذره  چقدر تو رو دور میکنه...(نمیدونم از چی) و چقدر تو رو نزدیک میکنه(اینم نمیدونم به چی)..................خدایا

تابستون 1384 هجری شمسی بود که "کلیک" ضمیمه ی جام جم رو بعد از کنکور ورق میزدم... با وبلاگ نا آشنا نبودم اما اونجا اسم چند تا سایت سرویس دهنده وبلاگ رو دیدم که برام نا آشنا بود(آخه من فقط تو پرشن بلاگ اونم خیلی محدود با وبلاگ آشنایی داشتم) از اسم بلاگ اسکای یه جورایی خوشم اومد... بازهم ظهر یه روز تابستونی بود  پام به این اسکای باز شد....و نمیدونم چی شد که حالا شد این...چند دقیقه پیش رفتم خیلی از نظرات و پستها رو خوندم....خیلی از نظراتم رو تو وبلاگهای دیگه خوندم...فکر کن با بعضی ها چقدر صمیمی شدیم... بابعضیها چقدر جنگیدیم...چند نفر اشکمون رو درآوردن...چند نفر خندوندنمون..چند نفر رو چقدر نصیحت کردیم در حالی که خودمون از اونا محتاج تر بودیم....چقدر با خودم کلنجار رفتم تا یاد گرفتم دیگه هیچ کاری که خودم عمل نمیکنم رو به کسی توصیه نکنم....تو عالم وبلاگ ها دلمون با چه دلهایی پیوند خورد

چند تا عید رو با هم جشن گرفتیم...چقدر برای مریضهای هم دعا کردیم... بعضی وقتا  خواب بعضی رو میدیدم...  خدایا همینجا بود  بعد از سه سال دوباره هوای آقا به سرم زد...همینجا بود که بعد از سه سال رخصت مشهد رفتن رو اونم با اون حال غریب و اینقدر غیر مترقبه گرفتم...همینجا بود که حسرت شش ساله ی دوکوهه و فکه به پایان رسید...همنجا...رو خاک همین خیمه...بعضی دوستان رفتند و دیگه  هم نیومدن...بعضی رفتن ولی سالی ماهی یک سرکی میزنن...با بعضی ها چقدر بی ادبانه حرف زدم... و بعضی ها رو چه الکی تحویل گرفتم...و بعضی چه الکی تحویلم گرفتن ...وبعضی چه بی ادبانه() حالم رو گرفتن...من همیشه سعی کردم در حد درک همه بنویسم...گرچه بعضی وقتا قاط میزدم و حرفای ته ته دلم رو میزدم....چقدر ایمیل بین من و بعضی رد و بدل شد....و چه موضوعات متفاوتی....ولی من اندر عجبم از یه چیزی... با اینکه اصلا فیلتر نکردم اما خیلی کم توهین شنیدم....بر خلاف فضای کلی وبها و اصلا اینترنت....و این برام این رو ثابت میکنه خیمه تقدس داشت... خیلی کم حدیث نفس نوشتم اینجا... سعی کردم...باور کنید سعی کردم تا اونجا که میشه از خودم نگم....

یادش بخیر روزی که مثل خیلیها پرده ی خیمه رو پایین آوردم و خواستم واقعا برم و این خیمه رو به امان او بگذارم...اما نشد... وچه خوب شد که نشد.... وچقدر بزرگوار بودنند اونهایی که گفتند نرو....و چقدر بامرام بودند اونهایی که پست آخر رو نوشتند...

خیمه واقعا خیمه شده بود... یه عده دور هم جمع شده بودن و دور از هیاهوی بیرون

از او میگفتن...از او میشنیدن... به او میگفتند....و من چه کلید دار بدی بودم این میان...من حق رو ادا نکردم...خیمه صاحب داشت و الان هم داره....و هنوز چراغش روشنه...قالبش تغییر کرده....خیلی چیزاش تغییر کرده....اما خیمه ، خیمه مونده...خیمه هنوز خیمه ی محبان....وخدا کنه محبان هنوز محبان مونده باشند....محبان علی...محبان زهرا...محبان حسین...محبان مهدی...فرقی نیمکنه...فقط باید محب نور  اللهی بود...دیگه فرقی نمیکنه کدوم پرتو نور....محبان نت...ولی خیلی کوچیک بود برای ارتباط محبان...و این نوکر خیلی حقیر تر و ضعیف تز از اونی بود که خدا اینجا رو بهش داد... و این نوکر سعی کرد حفظش کنه.... سعی کرد....از خیلی چیزها زد تا این خیمه خالی نمونه... بعضی وقتها این نوکر بیچاره از آبروش هم اگه آبرویی داشت مایه میگذاشت برای این خیمه....ولی باور کنید از این بهتر نشد...آخه حد این نوکر همینقدر بود....بیچاره محمود

بعضی ها خیلی با بیمهری با ارزشهاش رفتار کردن...بعضی ها خیلی چیزها رو دیدن ولی چشمشون رو بستن ....بعضیها هم به بیچارگی  این نوکر و سادگیش خندیدن.... بعضی هم با لا تر بودن و با بزرگواری تحمل کردن....از الان به بعد رو نمیدونم چی میشه...نمیدونم عاقبت به کجا میرسه....فقط همه ی تلاشم اینه که نگذارم این خیمه مثل خیمه های کربلا آتیش بگیره...

 

 

صاحبخونه دیگه بیا...دلم گرفته....مگه میشه میزبان اینهمه مهمون دعوت کنه ولی خودش نیاد...

 

 

 

پ.ن: عنوان رو از متن وبلاگ "نوشتن از هرسلوکی برایم نزدیکتر " وام گرفتم

 

 

 

 

 

 

التماس دعا