پرواز (( مقدس))
ساعت 16 روز سه شنبه 11 مرداد 1384 کوچه هشتم خیابان شهید احمد قصیر ، جوانی به اتو مبیل پژو405 طلایی رنگ که سرعت خود را کم کرده بود نزدیک می شود و ناگهان اسلحه کلتی را از میان لباس خود بیرون کشیده وسه گلوله به سمت راننده خودرو شلیک نمود. جوان بلافاصله پس از تیر اندازی ،خود را به سمت دیگر کوچه رساند وبر ترک موتوری سوار شده وخودرو پژو را در حالی پشت سر گذاشت که سر غرق خون راننده روی فرمان افتاده بود و.....
ساعاتی بعد خبر ترور معاون دادستان ورییس مجتمع قضایی ارشاددر رسانه ها منتشر شد.نام اصلی "قاضی مسعود احمدی" که پس از رسیدگی به پرونده های جنجالی "کنفرانس برلین " ، "اکبر گنجی" و "ملی مذهبی ها" در رسانه ها به قاضی مقدس شهرت یافت. وی که از 25 سالگی وارد قوه قضائیه شده بود ،42 سال داشت وسالها معاونت ویژه دادگاه انقلاب و ریاست شعبه 3 این دادگاه را نیز بر عهده داشت.
قاضی مقدس از مدیران استثنایی وقضات خبره دستگاه قضایی کشور بود که سالها حضورش در این قوه قضائیه غالبابه مقابله باتروریست هاو معاندین ومحاربین انقلاب اسلامی می گذشت و در این میدان ، اقتدار و شدت او زبانزد دوست و دشمن بود. وی در ایامی که بدلیل فضای سیاسی کشور،قضاوت صحیح پیرامون پرونده "کنفرانس برلین" "اکبر گنجی " و.... جسارت و شهامت فراوانی می طلبید با شجاعت وارد این پرونده ها شد و آنها را به سر انجام رساند.برخورد قاطع او با منافقین وضد انقلاب ومفسدین اقتصادی واجتماعی داخلی وخارجی،قاجاقچیان کلان مواد مخدر، نام او رابه کابوس درد ناک آنان تبدیل کرده و بذر کینه ای عمیق را در دلشان کاشته بود که سر انجام نیز به بهای جان پاک این سرباز عدالت منجر شد. شهادت این پیرو عدل علی را به شما وسه یادگار او ( که یکی از آنها فقط چهار ماه دارد) تسلیت عرض می کنیم ویقین داریم جای کسانی چون او در قوه قضاییه تا سالها همچون بهشتی ولاجوردی خالی خواهد بود،ومی دانیم که مردانی از مومنان به عهد و پیمان خود با خدا وفا کردند ، وبرخی از آنان شهید شدند وبرخی دیگر منتظر اند.....و یقین دارم که "آنهایی مردانه می میرند که مردانه زیسته با شند ومبدا و منشائ حیات آنان اند که اینگونه زیسته باشند "
شهید سید مرتضی آوینی
زندگی زیباست اما....
زندگی زیباست..... اما شهادت از آن زیبا تر است . سلامت تن زیباست اما پرنده ی عشق تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند ومگر نه آنکه گردن ها را باریک افریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند و مگر نه انکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد ومگر نه آنکه خانه تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه روح آباد شود ومگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه ی سرگردان آسمانی که کره ی زمین باشد برای ماندن در اسطبل خواب وخور آفریده اند و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد جز کرمهای فربه وتن پرور بر می آید........ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد جز کرمهای فربه وتن پرور بر می آید......پس اگر مقصد را نه اینجا در زیر این سقف های دلتنگ ودر پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست بهتر آنکه پرنده روح دل در قفس نبندد ...پس اگر مقصد پر واز است قفص ویران بهتر پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد...شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد...
شایستگان جاودانان اند.....حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی انتهای نورِِ نور که پلی از آن همه ی کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است..... ای شهید ای آنکه بر کرانه ی ازلی وابدی وجود بر نشسته ای دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش
لوئیز رِدِن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست.
- « لیستات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت.
خواربارفروش باورش نمیشد.
مشتری از سر رضایت خندید.
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند.
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »