همسر شهید همت: مشغول آشپزى بودم، آشوب عجیبى در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزى کنید من الان بر مىگردم. رفتم نشستم براى ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چى شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه مىخواستیم از جادهاى رد شویم که مین گذارى شده بود. اگر یک دسته از نیروهاى خودشان از آنجا رد نشده بودند، مىدانى چى مىشد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمىگذارى من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شدهاى؟ بگذر از من!
همسرشهید همت مىگوید: بارها به من مىگفتند: «این چه فرمانده لشکرى است که هیچ وقت زخمى نمىشود؟ براى خودم هم سؤال شده بود، از او مىپرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمى نمىشوى؟ مىخندید ،حرف تو حرف مىآورد و چیزى نمىگفت. آخر، شب تولد مصطفى رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانهاش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقى بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمى یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توى مملکتى که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد...
سلام مهربون چطوری خوشی سلامتی خوب مینویسی ها ایشالا موفق باشی اگه دوست داشتی سرکی پیش ما بزن