خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

وزن دعا از وبلاگ بازگشت بخدا

لوئیز رِدِن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.

زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»

جان گفت نسیه نمی‌دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه می‌خواهد خرید این خانم با من .»

خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟

لوئیز گفت : اینجاست.

- « لیست‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی  وزنش هر چه خواستی ببر . » !!

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت.

خواربارفروش باورش نمی‌شد.

مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی  دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند.

در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.

کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود 

 

« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »

 





اینم یه دوست تازه وارد ...


                              

همسر شهید همت: مشغول آشپزى بودم، آشوب عجیبى در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزى کنید من الان بر مى‏گردم. رفتم نشستم براى ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چى شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه مى‏خواستیم از جاده‏اى رد شویم که مین گذارى شده بود. اگر یک دسته از نیروهاى خودشان از آنجا رد نشده بودند، مى‏دانى چى مى‏شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمى‏گذارى من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده‏اى؟ بگذر از من!

همسرشهید همت مى‏گوید: بارها به من مى‏گفتند: «این چه فرمانده لشکرى است که هیچ وقت زخمى نمى‏شود؟ براى خودم هم سؤال شده بود، از او مى‏پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمى نمى‏شوى؟ مى‏خندید ،حرف تو حرف مى‏آورد و چیزى نمى‏گفت. آخر، شب تولد مصطفى رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه‏اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقى بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمى یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توى مملکتى که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد...

 دلم می خواد که مثل اون

ستاره های آسمون

پر بزنم رو گنبد
 
ارباب حسین مهربون

همه میگن دیوونه ها آواره و در به درن

شبا اسیر روضه و از غم تو بی سحرن

ولم کنید دیوونشم

 از در خونش نمیرم

خدا می دونه بی حسین
 
می افتم و زود می میرم




 

دنیا چو بزم مولا دارالشفا ندارد

 

قلبم بدون عشق دلبر صفا ندارد

جز خاک کوی جانان دردم دوا نداد

گر نوکر حسینی ای دوست بی ریا باش

این بزم بزم عشق است هرگز ریا ندارد

آقای من حسین است دلدار من حسین است

در پیش او تفاوت شه با گدا ندارد

دستت نمی رسد گر بر آستان مولا

مشهد بیا که فرقی با کربلا ندارد

اینجا مکان عشق است در من زبان عشق است

دنیا چو بزم مولا دارالشفا ندارد