خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

خیمه محبان

ما را حرجی نیست اگر اشک فشانیم.... زیرا که در این بادیه جز نور نکشتیم

کاروان دارد راه میفتد

کاروان دارد راه میفتد.....

 

تو که توشه ات را جمع نکردی......باز امسال هم اسیر شدی...اسیر چه؟؟!!....اسیر دنیا!!!....

هر سال همینطور میشود پایت در گل میماند.....هرسال بعد از عرفه همینطور میشود

هرسال وقتی حسین دستش را دراز میکند ومیخواهد که دستت را بگیرد وبالایت ببرد تو دستش را رد می کنی....وفقط عاشورا وقتی که کار از کار گذشته مینشینی و اشک میریزی ...و میگویی  کاش با تو بودم، حسین....باز کارت همین میشود بروی و زیارت عاشورا بخوانی وباز بگویی سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربکم....وباز بگویی کاش با تو بود،حسین....چه دردیست این...

چرا اینقدر در بند دنیایی....چرا اینقدر اسیر ....چرا آرزوها اینقدر زورشان  زیاد شده.....باز بعد یک سال تو و این نفس  تنها ماندید....همه ی کاروان راه افتاد....یک سال خودت را درس میدهی یکسال معلم خودت میشوی...راه و چاه را معلوم میکنی تا سال دیگر از این راه نروی...تا دوباره داخل چاه نیفتی...اما هرسال چاه دیگری....هزار ویک راه است برای رفتن با او ،اما تو هر سال  همان بیراهه قدیمی را انتخاب میکنی وباز .....باور کن  هنوز دیر نشده میشود تو هم در راه ،  به حسین ملحق شوی.... میشود   راه را پیدا کنی... شاید امسال  یک خیمه  به نام  تو در کربلا برپا شود.....اما این را هم بدان کار ساده ای نیست!!!.....باید مرد باشی....مرد راه!!.... هستی؟!......اگر هستی بسم الله....اگر نه  خدا حافظ

 

 

 

"علمدار" یعنی علمدار

"علمدار" یعنی شهادت؛

"علمدار" یعنی علمدار!

راوی: حمید رضا فضل اللهی

... زمانی که آمدیم اینجا، در این منطقه ساختمانی وجود نداشت، پدربزرگ ما اینجا ساختمانی بنا نمود و یک اتاق هم به اسم حسنیه درست کرد که سید هم در همین حسینیه به دنیا آمد و بزرگ شد. به خاطر همین هم، لطف ائمه به خصوص امام حسین علیه السلام شامل حالش شد... او علاقه ی زیادی به امام حسین علیه السلام و ائمه اطهار علیهما السلام داشت.



علمدار صدا نداشت؛ اما ...

سید مجتبی علمدار، مداحی را جایی یاد نگرفت . در جبهه بین مداحیهای دیگران میانداری می کرد؛ تا این که آهسته آهسته تمرین کرد و یاد گرفت . سید صدا نداشت، اما صدایش یک سوز خاصی داشت، که اصلا آدم را می گرفت و شیفته ی خود می کرد در مداحی سبک خوبی هم داشت؛ می گفت: دنبال سبکی می گردم که جوانها را جذب کند و با محتوا هم باشد. می گفت: باید با این جوانها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند. اما بعضی مداحها سبکهایی می خوانند آدم شرمش می شود وقتی آنرا می شنود!

من خودم تا به حال مثل سید مجتبی علمدار، ندیده ام؛ آدم عجیبی بود! وقتی درباره مصیبت ائمه می خواند، انگار آن صحنه ها را می دید! بعضی مداحها فقط حالت گریه می گیرند، اما سید اول خودش گریه می کرد و مردم هم از گریه ی او گریه می کردند. وقتی زیارت عاشورا را شروع می کرد، همینطور اشک می ریخت...

عاشق مصیبت حضرت رقیه سلام الله علیها بود وقتی می گفت: تو گوشش زدند! از حال گریه اش احساس کردم او این صحنه را می بیند.



جذب جوانان

شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیأت؟ به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش؛ به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و... ول کن بابا!

می گفت: نه! کسی که در راه اهل بیت هست که مشکلی ندارد، اما کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت و گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید، می رود و دیگر هم بر نمی گردد؛ اما وقتی او را تحویل بگیرید، او را جذب این راه کرده اید.

برنامه هیأت او، اول با سه چهار نفر شروع شد، اما بعد رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت، که همه اینها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سید بود.



یک درس بزرگ برای بعضی مداحها!

یک بار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تُو مراسم ها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریه ام نمی گیرد! سید گفت: اینجا هم که من خواندم، گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است، که تو گریه ات نمی گیرد!

این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتیم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه ات می گیرد! اما این سید می گوید مشکل از من است!...

بعدها می دیدم که او جزو اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار علیهما السلام بود.



در مداحی دنبال عاشقی بود، نه چیز دیگر!

سید، وقتی مداحی می کرد، یک سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، پول هم نگرفت؛ می گفت: اگر در ازای مداحی کردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت می توانم بگویم برای شما خواندم ؟!می گویند : خواندی ، پا داشش را گرفتی ! من اصلا ائمه را با پول مقایسه نمی کنم !

یکی از بچه ها تعریف می کرد ، می گفت : مشهد که بودیم ، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد ، بعد پیرمرد گفت : از نظر شرعی تکلیف می کنم !باید بگیرید !سید پول را گرفت بعد آورد و انداخت توی ضریح امام رضا علیه السلام همه ی کارهای سید صلواتی بود...



یک نمونه از تأثیرات مداحی شهید علمدار...

دو تا برادر بودند که بظاهر هیأتی نبودند- وبه قول بعضی ها - آن تیپی... این دو شیفته ی سید شده بودند وبه خاطر دوستی با سید واره هیأت سدند. یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شبها دیر به خانه میآیند؟!... سک شب دنبال آنها راه می آفتد ، می بیند پسرایش رفتند داخل یک زیرزمن،این خانم هم پشت در می هشیند و گوش می دهد؛ متوجه می شود از زیر زمین، صدای مداحی میآید. بعد از تمام مراسم، مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند. با دیدن این صحنه، مادر هم تحت تأثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشید می شود خود سید بعدها تعریف کرد که این دوتا برادر یک شب آمدند، گفتند: سید! مادر ما می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید! شما من را که نماز نمی خواندم، نماز خوان کردی! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم... این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند!

بعد از شهادت سید بنده خدایی به من می گفت: مطلبی را می خواهم به شما بگویم؛ یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد می شدم؛ سید را در پیاده رو دیدم؛ باران هم می بارید؛ گفتم: بروم سید را هم سوار کنم؛ بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سیبیل... دوباره گفتم: هر چه بادا باد! ایستادمو گفتم: سید! یا علی! می توانم برسانمت! سید گفت: خوشحال می شوم!

در بین با خودم گفتم: خدایا! وضعیت ظاهری من با سید شبا هتی به هم ندارند... به همین گفتم: سید! ببخشید ما اینطوری هستیم!

سید نگاهی کرد و گفت: تو از من هم بهتری!



راوی: مادر شهید

تولد شهید

سید مجتبی فرزند اول و پسر بزرگم بود . دو دختر و دو پسر دیگر نیز دارم .

سید 21 رمضان سال 1345 به دنیا آمد ، وقت اذان صبح ! من دوست داشتم اسمش را سید علی بگذارم ، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده ، اما آقا گفتند : ( ما علی در فامیل داریم ) ؛ قرار شد اسمش را امیر بگذاریم . بعد که برای ثبت اسم سید می رود ، نام بچه را می پرسند فراموش می کند و ناخود آگاه می گوید ، ( سید مجتبی ) در صورتی که اسم برادر من مجتبی بود .



انس با اهل بیت ( علیه السلام )

از طفولیت او را بغل می کردم و با خودم به مجالس عزای امام حسین علیه السلام می بردم . بالاخره در آن مجلس ها برای امام حسین علیه السلام گریه می کردم . به بچه شیر می دادم و لطف الهی شامل حال ما شد و این بچه ذاتش با عشق اهل بیت علیه السلام عجین شد .



از بچگی اهل بیت علیه السلام را دوست داشت و همراه پدر بزرگش زنجیر می زد و سینه زنی می کرد و هر جا که پدر بزرگش می رفت او هم می رفت . مخصوصا به امام حسین علیه السلام خیلی علاقه داشت و همین طور به حضرت رقیه ؛ به ایشان می گفت : عمه کوچولو ، کی می شود بیایم به زیارتت ، قبر کوچولویت را ببوسم به حضرت زینب می گفت : عمه سادات ! ما با هم فامیل هستیم . و به طور کلی عشق خاصی به ائمه و اهل بیت علیه السلام داشت .



مداحی

پدر بزرگ ایشان خیلی مذهبی و مومن بودند و سید دوست داشت هر کاری که پدر بزرگش می کند ، انجام بدهد ، از بچگی مداحی را دوست داشت اما به آن صورت نمی توانست بخواند .



آغازی برای ابراز ارادت

از جبهه شروع کرد . همان جا بین دعای توسل و دعای کمیل و ... مصیبت می خواند و یادی از اهل بیت علیه السلام می کرد . واقعا از اعماق قلب می خواند و دلش می شکست ، زبانی و ظاهری نبود ؛ اما بعد از جبهه به صورت جدی مداحی می کرد .

اسم ائمه به خصوص امام حسین علیه السلام که می آمد منقلب می شد . یک سال غروب عاشورا ، شام غریبان گرفته بودند ؛ بین مراسم یک دفعه این بچه چنان ضجه ای می زند که از هوش می رود ، دیدم دیگر صدای سید مجتبی نمی آید ، گفتم ؛ بچه از دست رفت ، سریع آمدم دیدم او را وسط سالن خوابانده اند و آب به سر و صورتش می زنند .



پدر خانواده

وقتی پدر شد احساس عجیبی داشت ، از بیمارستان آمد خانه ی ما ، از در که آمد شروع کرد به شعار دادن : ( صل علی محّمد دتر (دختر) من خوش آمد ) . خواهرش گفت : (هان مجتبی بابا شدی !)

گفت بله خدا به من رحمت داد .

باز خواهرش پرسید : اسمش را می خواهی چه بگذاری ؟

گفت : چی باید بگذاریم ؟ بعد با آهنگ زیبایی خواند : یا زینب و یا زهرا یا زینب و یا زهرا .



رفتار شهید

سید مجتبی پسر بزرگ من بود و عجیب به او وابسته بودم . کردار و رفتار او با سایرین خیلی فرق می کرد ، به خصوص احترامی که برای من و پدرش قائل بود قابل وصف نیست و واقعا بین بچه ها نمونه بود . در جبهه که بود ، دوستانش می گفتند : ما باید از اخلاق آقا سید یاد بگیریم ، آقا سید به ما روحیه می دهد .

وقتی سوالی از او می پرسیدم ، آن قدر با بیان زیبا پاسخ می داد که همه لذت می بردیم .



سفارش شهید

درباره ی داشتن حجاب خیلی سفارش می کرد و این که هر حرفی را نزنید و مواظب باشید که غیبت نکنید و می گفت : امر به معروف و نهی از منکر را هرگز فراموش نکیند !



عبادات شهید

با زیارت عاشورا خیلی عجین بود و آن را با سوز دل خاصی می خواند ، نماز هم که می خواست بخواند ، انگار در برابر کسی ایستاده که احساس حقارت می کند .



جانبازی

اواخر سال 1366 بود . مجروح شده بود و ما اصلا خبر نداشتیم ، اصلا از مجروحیت هایش چیزی به ما نمی گفت ؛ دیگران هم که می گفتند ، می گفت : چرا می گویید ! مادر است دلش می سوزد ناراحت می شود اجر معنوی ما از بین می رو د . بار آخر هم از ناحیه کتف تیر خورد که باعث از دست دادن طحال و قسمتی از روده هایش شد ، به خاطر همین جراحت دو ماه نمی توانست تکان بخورد .



استقامت

اصلا فکر نمی کردم شهید بشود ! برای این که همیشه سر پا بود ، آن قدر مقاوم و محکم بود در برابر همه ی مشکلات ! آن قدر دردش را می خورد ! اگر دردی هم داشت هیچ وقت نشان نمی داد ، فقط می گفت اسم یا زهرا را می آورم ، صلوات می فرستم ، خودم را معالجه می کنم .



تصویر ماندگار

وقتی که از مکه آمد ، از ماشین پیاده شد ، وقتی او را با پیراهن عربی بلند و شال عربی که به سرش بسته بود ، دیدم ، خیلی خوشحال شدم .



یاد یار

وقتی نام بی بی حضرت زهرا به میان می آمد ، وقتی نام حضرت مهدی (عج ) به میان می آید ، یاد سید می افتم .

اوایل خوابش را زیاد می دیدم ، پارسال روز تولدش در بیت الزهرا مراسم بود ، برنامه داشتند ، اما چون من تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و کسالت داشتم نتوانستم شرکت کنم ، نشسته بودم با عکسش صحبت می کردم ، می گفتم : پسر ! مگر از من خطایی سر زد ، کاری کردم که نتوانستم در مراسمت شرکت کنم ؟!.

همین طوری با هم زمزمه داشتیم ، ناراحت بودم ، شب خواب دیدم آمد خانه اما داخل اتاق نمی آید روی پله ها ایستاده به بچه ها گفته ، بروید به مادرم بگویید چه کاری با من دارد که این قدر صدایم می کند و از من شکایت می کند ؟ من با یک حالتی گفتم : یعنی نمی دونه چکارش دارم ؟ چرا نمی آید داخل ؟ بچه ها گفتند که لباس نظامی پوشیده ، عجله دارد ، باید زود برگردد .

من رفتم بیرون . گفت : مادر چه کاری داری که این قدر صدایم می کنی ؟

گفتم : مگر من مادر تو نسیتم می خواهمت که صدایت می کنم ! مگر من مریض نیستم ؟

گفت : ناراحت نباش، خوب می شوی . این قدر نگرانی نداشته باش . چون عجله داشت او را بوسیدم ، خداحافظی کردم و او رفت . از پله ها پایین رفتم دیدم سه تا از همکارانش با لباس سبز سپاه داخل ماشین پاترول نشسته اندو منتظرش هستند ؛ او هم سوار شد و با هم رفتند . صبح روز بعد دیدم چهار تا از همکارهای درجه دارش آمدند برای دیدن پدرش ، تا من این ها را دیدم گفتم : الله اکبر و به آنها گفتم : قدر خودتان را بدانید سید مجتبی همیشه با شماست .



عروج شهید

به ما اجازه نمی دادند داخل سی – سی – یوبرویم ؛ دکترها می گفتند : با وجودی که در حالت کُما بود ، موقع اذان مغرب چشم هایش را باز کرد و سه بار نام مادرش حضرت زهرا را برد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.



پاداش عشق

سید مجتبی با قلبش کار کرد ، عشق را پیدا کرد و دنبالش رفت ، زحمت کشید و الحمدالله به آن جایی که می خواست رسید .

شیخ شیدا


نوزدهمین سالگرد رحلت عالم ربانی و مبارز خستگی نا پذیر حضرت آیت الله حیدری ایلامی
شیخ آرام در حالی که چشم بر زمین دوخته بود به امام خمینی (ره) عرض کرد:آقا تنم رنجور شده...احتیاج به استراحت دارم....این بار گران مسئولیت را از دوشم برداشته وبه دیگری مرحمت کنید
استعفای مرا بپذیرید تا حقیر نیز در قم به تربیت طلاب بپردازم.....
امام لحظه ای مکث کرد و به شیخ فرمود: استعفای تو را قبول نمی کنم وبه تو ما موریت میدهم کماکان به ایلام برگردی وبه اسلام خدمت کنی

بعد نامه ای برای شیخ نوشتند:
آقای شیخ عبد الرحمن حیدری ایلامی
.....متمنی است جنابعالی در این موقعیت حساس که مردم نیاز به راهنمایی دارند به ایلام برگردید.....
====
بیماری بر شیخ مسلط شده بود اما همچنان در اتاق ملاقاتها منتظر بود تا کسی بیاید تا آنچه در توان دارد صرف آن شخص نماید
از محافظ خود پرسید:امروز مردم کمتر میایند؟
محافظ در حالی که از پاسخ به این سوال اکراه داشت گفت:
آقا دکتر گفته اند رفت و آمد،کم شود لذا ما هم یک کاغذ زدیم به در خانهحضرتعالی کسالت دارید وما از پذیرفتن مراجعه کننده معذوریم
صورت نحیفش برافروخته شد ه بود با همان حال فرمود:
ما از طرف مرجع و رهبر کشور اسلامی موظفیم به مشکلات مردم رسیدگی کنیم...آن کاغذ را از روی در بردارید و پاره کنید
========

واپسین روزهای عمر شیخ بود...بعد از آنهمه بحث ودر ...بعد از آن همه مبارزه برعلیه رژیم شاه در ایران و رژیم عراق در نجف و بغداد....شیخ داشت در بستر بیماری میسوخت
اما سرمای دی ماه 1365 چشمان یخ زده خود را بر پیکر ((شیخ شیدا)) می دوزد ...و نگاه خاکریزهای مهران برای همیشه در حسرت دیدن دوباره ی او میماند....
با همان تفنگ قدیمی با یک مشت مردم عشایر سال 59 جمع شده بود تا با دشمن بجنگد....می گویند اولین روحانی بود که پای به عرصه دفاع مقدس گذاشت....حتی نمایندگی ولی فقیه در استان نیز موجب نشد که حتی خود را یک لحظه برتر از مردم ببیند...آن زمان که خبر شدت گرفتن بیماریش به گوش خمینی کبیر رسید آقا فرمود:دوستان ما یکی یکی می روند
....و عارف فرزانه ومرجع عالیقدرمرحوم آیت الله بها الدینی(ره) در جمع مردم ایلام هنگامی که برای دفن پیکر مطهر شیخ به قم وحرم کریمه ی اهل بیت آمده بودند خطاب به آنان فرمود:
باید او را در قبرستان ایلام دفن می کردید تا خدا به یمن وجود او عذاب را از قبرستان شما دورکند

بر گرفته از کتاب شیخ شاهد- نوشته حامد حجتی

حرفهای حسابی که جواب دارند!

بیا یه تصمیم بگیریم، بیا تصمیم بگیریم حال یه نفر رو بگیریم...بیا بجای اینکه حال دوستمون رو بگیریم برای یه بار هم که شده حال شیطان رو بگیریم ...چطوری؟ ..خوب گناه نکنیم....هیچی ...حداقل برای یک روز...راحته ها...باور کن خیلی حال میده...من قول میدم ضرر نمیکنی، هستی؟

اگه هستی تو قسمت نظرات بهم بگو.

خدا یه هدیه ی خوب به مناسبت روز تولدم داد.چند ساعت بعد ازفرستادن پست قبلی ساعت یازده شب با عمار و صادق و سعید رفتیم قرارگاه امیر المومنین تو سنگر های شهدا....چه آسمون خوشگلی داشت.....اونجا رو خیلی دوست دارم با تمام غربتش...تنهاییش ...و بوی شهدا که از اونجا به مشامت میرسه.....باور کن تو این جملاتی که گفتم حتی یه ذره هم شعار ندادم عین حقیقت بود ...خودت باید بیای و ببینی!

میگم یه چیزی...آخرش چیکار میخوای بکنی؟ آخرش که چی؟ بالاخره که میمیری!فکر کن چه توشه ای میخوای ببری؟؟!....پول؟کتاب ودفتر؟تیپ وقیافه؟من بهت نمیگم خودت فکر کن که چیکار باید بکنی؟ببین هم دارم به خودم میگم هم به تو...خداوکیلی این که نشد زندگی که صبح بلند بشی بعد بدون حتی یه خیر شب دوباره بخوابی...میگم بیا سعی کنیم وجودمون مفید باشه اگرم مفید بودیم بیشتر مفید باشیم برای دیگران حتی برای عالم هستی.

بذار یه روز ،تمام زمینه های گناه رو از خودمون دور کنیم...حتی بعضی وقتا یه چیزهایی هست که تو وجود ماست که دیگران رو به گناه میکشونه

اینا بعدا بیچارمون میکنه ها!اگه آدم خودش گناه کنه یه چیزی، ولی اگه موجب گناه کردن چهار نفر دیگم بشه گناهش 4 برابرشده...بگذریم

بیا فردا آره فقط فردا به خودمون وخدامون قول بدیم گناه نکنیم....فقط یه روز اگه حال نکرد ی باز گناه می کنیم....همین

برای آقام: دلم برات خیلی تنگ شده،یه چیزای شنیدم دلم کباب شد،با مرام یه سرم به ما بزن چی میشه مگه؟

دل پریشونم،پریشونم که اربابم نیومد

بعد عمری نوکری ،حتی یه شب خوابم نیومد

و به قول یه بنده خدایی:

با صد امید بر در این خانه آمدم

اقرار میکنم که تو خوبی و من بدم

مردود تر زمن نبوَد بنده ای، ولی

با ور نمی کنم که تو مولا کنی ردم

 

 

 

 

غمخوار شیعه

 

 

 

 اول تولدم مبارک....ان شاالله تا انقلاب مهدی زنده باشم و زنده باشید

 

  غمخوار شیعه

   متأسّفانه از آنجا که امام زمان ارواحنا فداه از دیده ها پنهانند
و در نتیجه براى همه امکان دسترسى به آن حضرت ممکن نمى باشد مگر دوستان خاصّ و خالص که از فیض ملاقات بهره مند مى شوند و از مصاحبت با او لذّت مى برند ولى آنان نیز مصداق این سخنند :

آنکه را اسرار حق آموختند قفل کردند و دهانش دوختند

   و اگر آنها نیز با حضرتش بنشینند اظهار نمى کنند و اگر چیزى از او بشنوند فاش نمى سازند و اگر جز این بود به خوان قربش ضیافت نمى شدند ...

   و آن گونه تشرّفات و آستان بوسیها که به ما رسیده است براى اتمام حجّت بر غافلان و تحکیم رشته محبّت در دل دوستان اوست که مأیوس نشوند و دست از طلب نکشند و سرمشق جان کنند این غزل را :

دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید

بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید

 

   امّا به هر حال آنچه دیده شده است نیز شعاعى است از آفتاب جمالش و هر آنچه را نقل کرده اند مصرعى است از دیوان فضائلش و صد افسوس که بسیارى از اخبار و آثار ما نیز بدست دشمنان نابود گردیده و یا از ترس نااهلان با سینه ها به خاک رفته است ...

   اکنون به جستجوى اخبار و آثار مى پردازیم تا چراغى
بیابیم براى رهجویان .

   شیخ طوسى (رحمه الله) در کتاب «الغیبة» نقل مى کند که ابن ابى غانم قزوینى با عدّه اى از شیعیان در این باره که حضرت امام عسکرى (علیه السلام) آیا فرزندى از خود باقى گذارده تا جانشین او باشد مشاجره کردند و او مدّعى شد که آن حضرت از دنیا رفت و فرزندى از خود به جاى نگذاشت ، شیعیان نیز عریضه اى به ملجأ و مأواى خود نوشتند و عرض حال با صاحب و آقاى خود نمودند و از آن ساحت اقدس ارواحنا فداه نیز جواب چنین صادر گردید :

أنّه اُنهی إلیّ ارتیاب جماعة منکم فی الدین وما دخلهم من الشکّ والحیرة فی ولاة أمرهم فغمّنا ذلک لکم لا لنا وساءنا فیکم لا فینا ، لأنّ الله معنا فلا فاقة بنا إلى غیره .(1)

 

(1) مکیال المکارم  : 1/52 ، المختار من کلمات الإمام المهدی (علیه السلام) : 1/82 .

 

همانا رسیده است بر ما اینکه عدّه اى از شما در دین خود به تزلزل افتاده و شکّ و حیرت نسبت به اولى الأمرشان به آنها هجوم آورده این مطلب ما را مغموم ساخته ، البتّه براى شما نه براى خود وناراحت شده ایم به خاطر شما نه به خاطر خود ، چون خدا با ماست و احتیاجى به غیر او نداریم .

   امام زمان (علیه السلام) از تزلزل و تحیّر دوستانش غمناک مى شود و
دریاى رأفت او چون دوستانش را به ورطه بلا مى نگرد مى خروشد ، و نه تنها حزن و اندوه خود را اظهار مى کند بلکه از شدّت محبّت خود به آنها این چنین پرده برمى دارد که :

   غم و اندوه ما به خاطر شماست و از اینکه عدّه اى در اولو الأمر خود شکّ کرده اند و به ضلالت کشیده شده اند محزونیم نه از براى خود ، چون خدا با ماست و حاجتى به غیر او نداریم تا از جدا شدن جماعتى مغموم شویم .

 

منبع: مهر بیکران <نگاهى به رافت امام زمان>
علیه السلام / تالیف محمّدحسن شاه آبادى